30 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

عکس/پولدارترین خانواده حال حاضر ایران!

عکس/پولدارترین خانواده حال حاضر ایران!



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،


28 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

خدایا کفر نمیگویم

خدایا کفر نمی گویم،

پریشانم،

چه می خواهی تو از جانم؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا!!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیر پای نامردان بی اندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟!

خداوندا!!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود

بگذاری

وقدری آن طرف تر

عمارت های مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای این سو و

آن سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می گویی

نمی گویی؟!

خداوندا

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت با خبر گردی

پشیمان می شوی از قصه ی خلقت

از این بودن،

از این بدعت

خداوندا تو مسؤولی

خداوندا تو می دانی که انسان بودن

و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی می کشد آنکس که انسان

است و از احساس سرشار است . . .

 

                                       دکتر علی شریعتی

 



:: موضوعات مرتبط: فلسفه، ادبیات، ،


28 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

جملات پربار و زیبا از بزرگان:

آنکه نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و آگاهی کم کند ارزش برتری و بزرگی ندارد . حکیم ارد بزرگ


لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز


کامیابی تنها در این است که بتوانی زندگی را به شیوه خودسپری کنی. کریستوفرمورلی


دوستی با کسی که باورهایت را نمی پذیرد به جایی نخواهد رسید . حکیم ارد بزرگ


گنج هائی که در قلب هستند ، قابل سرقت نیستند. ضرب المثل روسی


هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد. توماس کارلایل


اگر زندگی با تو سرناسازگاری دارد تو با او سازش کن. اسپارت


سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد . حکیم ارد بزرگ


یکی از ناشناخته ترین لذتها در زندگی حرف زدن با خویشتن است. فرانسیس رواتر



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


28 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

تخم مرغ زندگی

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ،

یک زندگی به پایان می رسد.


وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ،

یک زندگی آغاز می شود.


تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود.



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


27 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

رازي سر به مهر..

راز صدا در صومعه
اتومبيل مردي که به تنهايي سفر مي کرد در نزديکي صومعه اي خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »


رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير کردند.

شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي که تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد که صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند:

« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يک راهب نيستي»

مرد با نا اميدي از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.

چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت کردند ، از وي پذيرايي کردند و ماشينش را تعمير کردند.. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت کننده عجيب را که چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.

بقيه داستان در ادامه مطلب 



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،


27 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

علم و مسيح

بگذارید مشکلی که علم با عیسی مسیح دارد را شرح دهم:
استاد دانشگاه فلسفه که منکر وجود خداست، قبل از شروع کلاسش از یکی از دانشجوهای جدیدش می خواهد بایستد و بعد از او می پرسد:
تو یک مسیحی هستی، درسته پسر؟
دانشجو جواب می دهد : بله استاد هستم.
پس تو به خدا اعتقاد داری؟
 مسلماً ..

 

بقيه داستان را در ادامه مطلب بخوانيد



:: موضوعات مرتبط: فلسفه، ،


27 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

بيل گيتس در رستوران

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


27 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

خدايا..

خدایا!

به من زیستنی عطا کن

که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است

حسرت نخورم

و مردنی عطا کن

که بر بیهودگیش سوگوار نباشم

برای اینکه هرکس آنچنان می میرد

که زندگی کرده است.

دکتر علی شریعتی 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


25 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

این قضیه واقعیت داره

این قضیه واقعیت داره توی مشهد اتفاق افتاده 
 
:مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار
 
خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه
 
کنار میزنه سوارش میکنه و مسافر صندلی جلو میشینه
 
یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه :
 
آقا منو میشناسی ؟راننده میگه : نه
 
 یهو راننده واسه یه مسافر خانوم که دست تکون میده
 
نگه میداره و خانومه عقب میشینه
 
 مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی؟
 
راننده میگه : نه شما ؟مسافر مرد میگه : من عزرائیلم.
 
راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی؟
 
 

یهو خانومه از عقب به راننده میگه :ببخشید
 
آقا شما دارین با کی حرف میزنین؟
 

 

 راننده تا اینو میشنوه ترمز میزنه از ترس فرار میکنه

 

و بعد زن و مرده با هم ماشینو میدزدن.





24 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

من خدا را دوست دارم..

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر username که باشم، من را connect می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند .

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند


خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند 



:: موضوعات مرتبط: طنز، ،


21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

هنوز انسانيت زنده است؟؟؟؟

هنوز انسانيت زنده است؟؟؟؟

 

داستان بسیار زیبا در ادامه مطلب




21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

دوست خوب

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش کایل بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما این پسر خیلی بی حالی است!“
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

شايد فردا دير باشد!!!

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, مطلب آموزنده, داستان روانشناسي, ,


17 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

خدای مهربون

گفتم خدایا از همه دلگیرم                     گفت: حتی از من؟

گفتم خدایا دلم را ربودند                       گفت: پیش از من؟

گفتم خدایا چقدر دوری؟!                          گفت: تو یا من؟

گفتم خدایا تنهاترینم!                                گفت: پس من؟

گفتم خدایا کمک خواستم!                       گفت: از غیر من؟

گفتم خدایا دوستت دارم                         گفت: بیش از من؟



:: موضوعات مرتبط: ادبیات، ،


17 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

داستان کوتاه (پزشک خوش عاطفه

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...

 

داستان در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


16 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

گل سرخی برای محبوبم

جان بلانکارد ، از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود، اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول، جان، توانست نام صاحب کتاب را بيابد: دوشيزه هاليس مي نل . با اندکي جستجو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
جان ، براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند  هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
جان ، درخواست عکس کرد ولي با مخالفت ميس هاليس روبه رو شد . به نظر هاليس اگر جان قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد .
سرانجام روز بازگشت جان فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : هفت بعد ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .
هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت. از گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراين راس ساعت هفت بعد ظهر ، جان به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام. موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانند که جان گرفته باشد .
من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت: ممکن است اجازه دهيد عبور کنم .
بي‌اختيار يک قدم کنار رفتم و در اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا چهل ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود  اندکي چاق بود و مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود و به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد.
به خود ترديد راه ندادم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .
من، جان بلانکارد هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم ، ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟
چهره آن زن با تبسمي شکيبا، از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد، به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شما خواهد بود .
او گفت که اين فقط يک امتحان است !

:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


12 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

هیچی نشدیم (طنز )

ته دیگِ طلایی رنگِ خوشمزه هم نشدیم, دو نفر سرمون دعوا کنند.
 
 
 
شلغمم نشدیم, یکی کوفتمون کنه, خوب شه.....!!
 
 
 
ویرگول هم نشدیم هر کی بهمون رسید مکث کنه
 
 
 
قره قوروتم نشدیم دهن همه رو آب بندازیم
 
 
 
لاک پشتم نشدیم گشت ارشاد نتونه به لاکمون گیر بده
 
 
 
خربزه هم نشدیم هر کی می خورتمون پای لرزش هم بشینه
 
 
 
موبایل هم نشدیم ، روزی هزار بار نگامون کنی
 
 
 
پایان نامه هم نشدیم ازمون دفاع کنن
 
 
 
دریاچه ارومیه هم نشدیم دورمون حلقه انسانی تشکیل بدن
 
 
 
آهنگ هم نشدیم ، دو نفر بهمون گوش کنن
 
 
مانیتور هم نشدیم ازمون چشم بر ندارن......!!!!!
 
 
 
به استاد میگم استاد شما که 9 دادی


حالا این یه نمره هم بده دیگههههههههه ،

یک نگاه عاقل اندر دیوانه کرد دست گذاشته رو دوشم

میگه برو درس بخون پسرم ، استادم نشدیم شخصیت کسی رو خورد کنیم
 
 
 
 
کیبورد هم نشدیم ملّت به بهانه تایپ یه دستی به سر و کلمون بکشن.....
 
 
 
کلاه هم نشدیم ملت رو سرگرم کنیم
 

 
ای خدااااااا! بختک هم نشدیم بیفتیم رو ملت
 

 
تام و جری هم نشدیم زندگیمون سرتاسر هیجان باشه
 

 
نون هم نشدیم یکی از روی زمین ورداره بوسمون کنه
 

 
ای کی یو سان هم نشدیم تف بمالیم کف کلمون ، همه چی حل شه

 

 

 
 
 

 

مهر جانماز هم نشدیم بوسمون کنن
 
 

فلش مموری هم نشدیم حافظه مون زیاد باشه

 
معادله هم نشدیم ، کلی آدم دنبال این باشن که بفهمنمون و حداقل دو نفر درکمون کنن
 

 
کتابم نشدیم حداقل دوست مهربان بشیم
 


ماکسیما در افغانستان حدود 6 میلیون تومانه ، افغانی هم نشدیم بتونیم ماکسیما بخریم
.!!!......

 

 

 
 

 

علف هم نشدیم حداقل به دهن بزی شیرین بیایم
 

 

عروسک هم نشدیم یکی بغلمون کنه
 

 
شارژر هم نشدیم بقیه رو شارژ کنیم
 


شامپو هم نشدیم ملت تو کفمون بمونن
 


توپ فوتبالم نشدیم 22 نفر بخاطرمون خودکشی کنن
 

 
گلدونم نشدیم یکی یه گل بهمون بده
 

کبری هم نشدیم تصمیماتمون رو تو کتاب ها بنویسن 
 
 

کوزت هم نشدیم آخرش خوشبخت شیم
 

 
حوا هم نشدیم شوهرمون آدم باشه !!.....





7 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

چه چيزي اهميت دارد؟؟

امكانات، خوشبختي، موفقيت، زندگي، آرامش، 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،
:: برچسب‌ها: زندگي, خوشبختي, ,



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سیب سبز زندگی و آدرس sibezendegi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در وبلاگ ما قرار میگیرد.