10 / 7 / 1391
ن : ما دو نفر

ادیسون و آزمایشگاهش


اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و
درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي
كرد...

اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود . هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت
تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود.

در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند،
آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتا

كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط برا ی جلوگيري از گسترش آتش به
ساير ساختمانها است!

آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولي به اطلاع پيرمرد رسانده شود...

پسر با خود انديشيد كه احتمالا
پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به
محل حادثه رساند و با کمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آ زمايشگاه روي يك
صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند!!!

پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را
آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را
ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: پسر تو اينجايي؟

مي بيني چقدر زيباست؟!! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني؟!! حيرت آور است!!!

من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده
است ! واي! خداي من، خيلي زيباست ! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي
ديد . كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت! نظر تو
چيست پسرم؟!!

پسر حيران و گيج جواب داد : پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ
شعله ها صحبت مي كني؟!!!!!!

چطور ميتواني؟! من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي؟!

پدر گفت : پسرم از دست من و تو كه
كاري بر نمي آيد . مامورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار
لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد...!

در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم ! الآن موقع اين كار
نيست! به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت!!!

توماس آلوا اديسون سال بعد مجددا در
آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراع بشريت يعني ضبط
صدا را تقديم جهانيان نمود . آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع
کرد...

مشكلات امروز ما نبايد باعث شوند كه،
دست از تلاش براي موفقيت فردايمان برداريم



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، اجتماعی، ،


23 / 6 / 1391
ن : ما دو نفر

شمس و مولانا

می گویند:روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد. شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید: آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید: مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد: بلی.
مولانا: ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن. .........  در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ادبیات، اجتماعی، ،


22 / 6 / 1391
ن : ما دو نفر

سلام زلزله

سلام زلزله
 
دیروز که آمدی من و لیلا و حمید روزه کله گنجشکی بودیم


فرصت افطار را هم ندادی

عجله ات برای چه بود ؟
...
 
همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف
 
بر سرمان انباشته بود

پیکرهای کوچک مان را در هم پیچید

ما رفتیم ولی روح کوچکم دید که خیلی ها آمدند

آنها که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودمشان

لودر هم آوردند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا
 
میدانی لودر همان ماشینی ست که
 
در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند
 
 
ودر روستا ها برای برداشتن آوار از سر مردم


قرار است وام هم بدهند ،
 
دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع
 
 
همان وامی که پدر هرگز نتوانست ،
 
برای گرفتن نصف آن نیزضامن پیدا کند
 
 
تا خانه بهتری برایمان بسازد
 
و مجبور نشود هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند
 
 
وای پدر ، چقدر سنگین کرده بودی این آوار را
 
 
می دانی زلزله
 
 
با آمدن تو ، روستای ما را شناختند
 
 
می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ،
 
 
درست ولی مگر کمک به روستاییان
 
 
برای زندگی بهتر ثواب ندارد؟
 

 

 
 
چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان
 
 

 

به شش ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟

می دانی زلزله به چه فکر می کنم
 
 
به روستای بعدی ، ثواب بعدی ، لودر بعدی
 
و درمانگاه بعدی
و به زنده های لودر و کمپوت ندیده
 
 
به پدرهایی که با تنگدستی ،
 
 
آوارهای بعدی را تکه ، تکه ، تکه
 
بر سقف خراب خود می چینند
 
 
تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند

می دانی زلزله
 

ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند
 
 

ز مثل زندگی

 




:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، اجتماعی، ،


16 / 6 / 1391
ن : ما دو نفر

هرکسی مشکلات و نگرانی های خودش رو داره

 

وقتی از آپارتمان خونمون پریدم پایین

 

 

زوج خوشبخت طبقه ۱۰ رو دیدم که باهم زد و خورد می کردن...

 

برو به ادامه مطلب..



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


3 / 6 / 1391
ن : ما دو نفر

گذشته


پیرمردی برای جمعی سخن میراند. لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید!
او لبخندی زد و گفت: وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟!
گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید

 

هم اکنون که در حال نفس کشیدن هستید
شخص دیگری نفس های آخرش را میکشد
پس دست از گله و شکایت بردارید و با داشته هایتان زندگی کنید . . .



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


31 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

شهرت ظرفیت میخواهد

يكى از بهترين دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تيم ملى اسپانيا كه در رئال مادريد صاحب ركوردهاى عجيب و غريبى شده، هفته قبل كارى كرد كه قلب همه انسان هاى عاطفى را لرزاند.

.............. در ادامه مطلب



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، اجتماعی، ،


26 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

بزرگان چنین گفته اند...


اگر یکـــ سال ثمر از کاری را خواستی گندم بکار، اگر دو سال خواستی درخت بکار
اما اگر صد سال ثمر خواستی به مردم یاد بده
" كـنـفـوسیـوس -- Confucius "

 

سخن بزرگان,جملات آموزنده,سخنان قصار


هـر حـقـیـقــتی از سـه مـرحـلـه می گـذرد:
ابـتـدا، بـه مـسـخره گـرفـتـه مـیـشود
بـعـد بـه شـدتـــــ بـا آن مـخالـفـتـــــ مـیـشـود
و در آخـر، بـه عـنـوان امـری بـدـیهـی پـذـیـرفـتـه میـشـود.
" آرتورشوپنهاور "

سخن بزرگان,جملات آموزنده,سخنان قصار

 

در ادامه مطلب بقيه را بخوانيد. واقعا زيباست.....



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ادبیات، اجتماعی، ،


26 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

15 درس زندگی که در هیچ مدرسه ای یاد نمی دهند!

همگی ما همزمان با تحصیل در مدارس ، درسهایی از زندگی نیز می آموزیم که هردوی آنها مهم است .مشکل اصلی این است که زندگی قبل از ما هم جریان داشته و ما را هم مانند دیگران در مسیرش با خود می برد و این در حالی است که ما تازه در ابتدای یادگیری و کسب معلومات لازم برای زندگی هستیم و تنها امیدواریم که روزی به همه ی جوانب دست پیدا کنیم ، پس بطور منطقی دانش ما همیشه عقب تر از زندگی است.

در ادامه مطلب به درسهایی از زندگی اشاره کرده ایم که براحتی می توانید از آنها بهره بگیرید :



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، اجتماعی، علمی ، ،


26 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

قیمت یک ساعت کار

مردی دیروقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در، پسر پنج ساله اش را دید که در انتظار او بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟

- بله حتماً. چه سوال؟

- بابا شما برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

مرد با عصبانیت پاسخ داد : این به تو ربطی نداره. چرا چنین سوالی می‌پرسی؟

- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر پول می‌گیرید؟

- اگر باید بدانی می گویم. ۲۰ دلار.

- پسر کوچک در حالی که سرش پایین بود، آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می‌شود لطفا ۱۰ دلار به من قرض بدهید؟

مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :‌ اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال فقط این بود که پولی برای خرید اسباب بازی از من بگیری، سریع به اتاقت برو و فکر کن که چرا اینقدر خودخواه هستی. من هر روز کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت و در را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد.

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی خشن رفتار کرده است.

شاید واقعا او به ۱۰ دلار برای خرید چیزی نیاز داشته است.

بخصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش پول درخواست کند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.

- خواب هستی پسرم؟

- نه پدر بیدارم.

- من فکر کردم پاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این هم ۱۰ دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست خندید و فریاد زد : متشکرم بابا

بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله بیرون آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و گفت :‌ با اینکه خودت پول داشتی چرا دوباره تقاضای پول کردی ؟

بعد به پدرش گفت : برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من ۲۰ دلار دارم. آیا می‌توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ چون دوست دارم با شما شام بخورم…



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، اجتماعی، ،


26 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

علف هرز چه گياهيه ؟

 ميدوني علف هرز چه نوع گياهيه ؟

.

.

.

.

.

چي ؟ گياهيه كه هيچ خاصيتي نداره ؟

.

.

.

.

.

. به نظر من علف هرز گياهيه كه هنوز فوايد آن كشف نشده !


يعني ديگه ته مثبت انديشيه ها !!!!



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


18 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

عجب خلاقيتي

 

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده. یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».

 

پدر با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزیزم،

با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم. من مجبور بودم با دوست‏‏ دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی یک رویارویی با مادر و تو رو بگیرم.

 

من احساسات واقعی رو با 'کتی' پیدا کردم، او واقعاً معرکه ا

است، اما میدونستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش

: لباسهای تنگ ، موتور سواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره.

 

اما فقط احساسات نیست، پدر. اون حامله است. کتی به من گفت ما می تونیم شاد و خوشبخت بشیم. اون یک کانکس توی جنگل داره و کُلی هیزم برای تمام زمستون.

 

ما یک رؤیای مشترک داریم برای داشتن تعداد زیادی بچه. کتی چشمان من رو به روی حقیقت باز کرد که ويسكي واقعاً به کسی صدمه نمی زنه.

ما اون رو برای خودمون می کاریم، و برای تجارت با کمک آدمای دیگه ای که توی مزرعه هستن برای تمام کوکائینها و اکستازیهایی که می خوایم.

: در ضمن، دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه، و کتی بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.

 

نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم. یک روز، مطمئنم که برای دیدارتون بر می گردیم، اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی.

*با عشق*

*پسرت "جک" *

 

پاورقی : پدر، هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی

نیست، من خونه دوستم تامی هستم . فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه. دوسِت دارم! هروقت برای اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، طنز، اجتماعی، ،


14 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

مهربانی را..

فارغ از آن
فارغ از اين
فارغ از دين
فارغ از هر كيش و آيين 
مهرباني را بياموز.....
 


:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


11 / 5 / 1391
ن : ما دو نفر

سخنانی چند از ژان ژاک روسو

* انسان آزاد آفریده شده است اما همیشه در زنجیری است که خود بافته است. 

* افراد سست اراده همیشه منتظر معجزه ها و رویدادهای شگفت انگیزند اما افراد قوی ، خود آفریننده معجزه ها و رویدادهای شگفت انگیزند.

* ساده ترین درس زندگی این است ،هرگز کسی را آزار نده.

* برای آنکه بتوانیم کسی رادوست داشته باشیم به زمان و آگاهی نیاز داریم . برای دوست داشتن ابتدا باید داوری کرد و برای برتری دادن ،باید نخست سنجید.

* به طور کلی اشخاصی که زیاد میدانند ، کم حرف میزنند و کسانی که کم میدانند ، پرحرف هستند

* فحش دلیل کسانی است که حق ندارند.

* بزرگترین تفاوت انسان و حیوان ،فهم و اندیشه نیست ،بلکه اراده و اختیار اوست.

* مردم بدون عشق کورانی هستند که به هیچ وجه به منزل نخواهند رسید.

* امید و آرزو آخرین چیزی است که دست از گریبان بشر برمی دارد.

* احساس دل ، بالاتر از منطق است.

* بیش از سخن گفتن گفتارت را بسنج ، چنان که بیش از کاشتن تخم شخم میزنی.

* اندیشه های صرفاً ذهنی و کلی ،منشا بزرگترین خطاهای بشرند.

* ایمان داشتن به توانایی های خویش ، نیمی از موفقیت و کامیابی است .

* بهترین وسیله برای جلب محبت دیگران ، نیکی کردن به آنهاست.

* در مقابل همه چیز میتوان مقاومت کرد جز نیکی و خوبی.

 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


28 / 4 / 1386
ن : ما دو نفر

از زندگی چی فهمیدید؟

سلام بچه ها تو این پست در قسمت نظرات دوست دارم بگید که

"از زندگی چی فهمیدید. " خواهش میکنم تو یه جمله خلاصه کنید حرفتون رو.

این پست به صورت ثابت در صفحه اصلی خواهد بود.

اگه دوست داشتید اسمتون و سنتونم پایانش بگید.

مثل:

فهميدم روي هيچ عقيده اي تعصب نداشته باشم چرا كه چند سال بعد ممكنه برام مسخره و خنده دار بشه و هيچ عقيده اي رو مسخره نكنم چرا كه شايد سال ها بعد آرمان زندگيم بشه. 30 ساله

فهمــيده ام که هيچ وقت نبايد وقتي دستت تو جيبته روي يخ راه بري . 12 ساله

 
فهمــيده ام براي بدست آوردن چيزي که تا بحال نداشتي بايد بري کاري رو انجام بدي که تا بحال انجامش نداده بودي 36 ساله

فهمــيده ام که وقتي مامان و بابا سر هم ديگه داد مي زنند ، من مي ترسم . 5 ساله

فهمــيده ام که وقتي من خيلي عجله داشته باشم ، نفر جلوي من اصلا عجله ندارد . 20 ساله



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ادبیات، ،


28 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

جملات پربار و زیبا از بزرگان:

آنکه نمی تواند از خواب خویش برای فراگیری دانش و آگاهی کم کند ارزش برتری و بزرگی ندارد . حکیم ارد بزرگ


لباس قدیمی را بپوشید ولی کتاب نو بخرید. آستین فلپز


کامیابی تنها در این است که بتوانی زندگی را به شیوه خودسپری کنی. کریستوفرمورلی


دوستی با کسی که باورهایت را نمی پذیرد به جایی نخواهد رسید . حکیم ارد بزرگ


گنج هائی که در قلب هستند ، قابل سرقت نیستند. ضرب المثل روسی


هر اقدام بزرگ ابتدا محال به نظر می رسد. توماس کارلایل


اگر زندگی با تو سرناسازگاری دارد تو با او سازش کن. اسپارت


سرایش یک بیت درست از زندگی ، نیاز به سفری ، هفتاد ساله دارد . حکیم ارد بزرگ


یکی از ناشناخته ترین لذتها در زندگی حرف زدن با خویشتن است. فرانسیس رواتر



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


28 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

تخم مرغ زندگی

وقتی تخم مرغ به وسیله یک نیرو از خارج می شکند ،

یک زندگی به پایان می رسد.


وقتی تخم مرغ به وسیله نیروئی از داخل می شکند ،

یک زندگی آغاز می شود.


تغییرات بزرگ همیشه از داخل انسان آغاز می شود.



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


27 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

بيل گيتس در رستوران

بعد از خوردن غذا بیل گیتس 5 دلار به عنوان انعام به پیش خدمت دادپیشخدمت ناراحت شد
بیل گیتس متوجه ناراحتی پیشخدمت شد و سوال کرد : چه اتفاقی افتاده؟
پیشخدمت : من متعجب شدم ....
بخاطر اینکه در میز کناری پسر شما 50 دلار به من انعام داد در
درحالی که شما که پدر او هستید و پولدار ترین انسان روی زمین هستید فقط 5دلار انعام می دهید !
گیتس خندید و جواب معنا داری گفت :

او پسر پولدار ترین مرد روی زمینه و من پسر یک نجار ساده ام 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


27 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

خدايا..

خدایا!

به من زیستنی عطا کن

که در لحظه مرگ بر بی ثمری لحظه ای که برای زیستن گذشته است

حسرت نخورم

و مردنی عطا کن

که بر بیهودگیش سوگوار نباشم

برای اینکه هرکس آنچنان می میرد

که زندگی کرده است.

دکتر علی شریعتی 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

دوست خوب

یکی از روزهای سال اول دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر می گشتم که یکی از بچه های کلاس را دیدم. اسمش کایل بود و انگار همه‌ی کتابهایش را با خود به خانه می برد.
با خودم گفتم: ”کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه می بره. حتما این پسر خیلی بی حالی است!“
من برای آخر هفته ام برنامه‌ ریزی کرده بودم. (مسابقه‌ی فوتبال با بچه ها، مهمانی خانه‌ی یکی از همکلاسی ها) بنابراین شانه هایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.‌
همینطور که می رفتم،‌ تعدادی از بچه ها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد.
عینکش افتاد و من دیدم چند متر اونطرفتر، ‌روی چمنها پرت شد. سرش را که بالا آورد، در چشماش یه غم خیلی بزرگ دیدم. بی اختیار قلبم به طرفش کشیده شد و بطرفش دویدم. در حالیکه به دنبال عینکش می گشت، ‌یه قطره درشت اشک در چشمهاش دیدم. 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


21 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

شايد فردا دير باشد!!!

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید ” واقعا ؟ “

“من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! “

“من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . “

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد . 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،
:: برچسب‌ها: داستان آموزنده, مطلب آموزنده, داستان روانشناسي, ,


17 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

داستان کوتاه (پزشک خوش عاطفه

هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...

 

داستان در ادامه مطلب...



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


16 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

گل سرخی برای محبوبم

جان بلانکارد ، از روي نيمکت برخاست لباس ارتشي اش را مرتب کرد و به تماشاي انبوه مردم که راه خود را از ميان ايستگاه بزرگ مرکزي پيش مي گرفتند مشغول شد . او به دنبال دختري مي گشت که چهره او را هرگز نديده بود، اما قلبش را مي شناخت دختري با يک گل سرخ .
از سيزده ماه پيش دلبستگي‌اش به او آغاز شده بود. از يک کتابخانه مرکزي در فلوريدا, با برداشتن کتابي از قفسه ناگهان خود را شيفته و مسحور يافته بود, اما نه شيفته کلمات کتاب بلکه شيفته يادداشتهايي با مداد, که در حاشيه صفحات آن به چشم مي‌خورد . دست خطي لطيف که بازتابي از ذهني هوشيار و درون بين و باطني ژرف داشت در صفحه اول، جان، توانست نام صاحب کتاب را بيابد: دوشيزه هاليس مي نل . با اندکي جستجو و صرف وقت او توانست نشاني دوشيزه هاليس را پيدا کند.
جان ، براي او نامه اي نوشت و ضمن معرفي خود از او درخواست کرد که به نامه نگاري با او بپردازد . روز بعد جان سوار کشتي شد تا براي خدمت در جنگ جهاني دوم عازم شود .در طول يکسال و يک ماه پس از آن , آن دو به تدريج با مکاتبه و نامه نگاري به شناخت يکديگر پرداختند  هر نامه همچون دانه اي بود که بر خاک قلبي حاصلخيز فرو مي افتاد و به تدريج عشق شروع به جوانه زدن کرد .
جان ، درخواست عکس کرد ولي با مخالفت ميس هاليس روبه رو شد . به نظر هاليس اگر جان قلبا به او توجه داشت ديگر شکل ظاهري اش نمي توانست براي او چندان با اهميت باشد .
سرانجام روز بازگشت جان فرارسيد آن ها قرار نخستين ملاقات خود را گذاشتند : هفت بعد ظهر در ايستگاه مرکزي نيويورک .
هاليس نوشته بود : تو مرا خواهي شناخت. از گل سرخي که بر کلاهم خواهم گذاشت.
بنابراين راس ساعت هفت بعد ظهر ، جان به دنبال دختري مي گشت که قلبش را سخت دوست مي داشت اما چهره اش را هرگز نديده بود . ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنويد :
زن جواني داشت به سمت من مي‌آمد, بلند قامت و خوش اندام. موهاي طلايي‌اش در حلقه‌هاي زيبا کنار گوش‌هاي ظريفش جمع شده بود , چشمان آبي رنگش به رنگ آبي گل ها بود , و در لباس سبز روشنش به بهاري مي مانند که جان گرفته باشد .
من بي اراده به سمت او قدم برداشتم , کاملا بدون توجه به اين که او آن نشان گل سرخ را بر روي کلاهش ندارد . اندکي به او نزديک شدم . لب هايش با لبخند پرشوري از هم گشوده شد , اما به آهستگي گفت: ممکن است اجازه دهيد عبور کنم .
بي‌اختيار يک قدم کنار رفتم و در اين حال ميس هاليس را ديدم . تقريبا پشت سر آن دختر ايستاده بود زني حدودا چهل ساله با موهاي خاکستري رنگ که در زير کلاهش جمع شده بود  اندکي چاق بود و مچ پاي نسبتا کلفتش توي کفش هاي بدون پاشنه جا گرفته بودند.
دختر سبز پوش از من دور مي شد , من احساس کردم که بر سر يک دوراهي قرارگرفته ام . از طرفي شوق وتمنايي عجيب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا ميخواند و از سويي علاقه اي عميق به زني که روحش مرا به معناي واقعي کلمه مسحور کرده بود و به ماندن دعوتم مي کرد .
او آن جا ايستاده بود با صورت رنگ پريده و چروکيده اش که بسيار آرام و موقر به نظر مي رسيد و چشماني خاکستري و گرم که از مهرباني مي درخشيد.
به خود ترديد راه ندادم .
به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را براي معرفي خود به سوي او دراز کردم .
من، جان بلانکارد هستم و شما هم بايد دوشيزه مي نل باشيد . از ملاقات شما بسيار خوشحالم ، ممکن است دعوت مرا به شام بپذيريد؟
چهره آن زن با تبسمي شکيبا، از هم گشوده شد و به آرامي گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمي‌شوم! ولي آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که اين گل سرخ را روي کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کرديد، به شما بگويم که او در رستوران بزرگ آن طرف خيابان منتظر شما خواهد بود .
او گفت که اين فقط يک امتحان است !

:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


7 / 4 / 1391
ن : ما دو نفر

چه چيزي اهميت دارد؟؟

امكانات، خوشبختي، موفقيت، زندگي، آرامش، 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،
:: برچسب‌ها: زندگي, خوشبختي, ,


19 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

دوستان من هم رفتنی ام مرا ببخشید از صمیم قلب...

  • اومد پيشم حالش خيلي عجيب بود فهميدم با بقيه فرق ميکنه
  • گفت :حاج آقا يه سوال دارم که خيلي جوابش برام مهم 
  • گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال ميشم بتونم کمکتون کنم 
  • گفت: من رفتني ام!
    گفتم: يعني چي؟
    گفت: دارم ميميرم 
  • گفتم: دکتر ديگه اي رفتی، خارج از کشور؟ 
  • گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاري نميشه کرد. 
  • گفتم: خدا کريمه، انشاله که بهت سلامتي ميده 
  • با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بميرم یعنی خدا کريم نيست؟ 
  • فهميدم آدم فهميده ايه و نميشه گل ماليد سرش 
  • گفتم: راست ميگي، حالا سوالت چيه؟ 
  • گفت: من از وقتي فهميدم دارم ميميرم خيلي ناراحت شدم از خونه بيرون نميومدم 
  • کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن 
  • تا اينکه يه روز به خودم گفتم تا کي منتظر مرگ باشم 
  • خلاصه يه روز صبح از خونه زدم بيرون مثل همه شروع به کار کردم
  • اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار اين حال منو کسي نداشت 
  • خيلي مهربون شدم، ديگه رفتاراي غلط مردم خيلي اذيتم نميکرد 
  • با خودم ميگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن 
  • آخه من رفتني ام و اونا انگار موندنی 
  • سرتونو درد نيارم من کار ميکردم اما حرص نداشتم 
  • بين مردم بودم اما بهشون ظلم نميکردم و دوستشون داشتم
  • ماشين عروس که ميديم از ته دل شاد ميشدم و دعا ميکردم 
  • گدا که ميديدم از ته دل غصه ميخوردم و بدون اينکه حساب کتاب کنم کمک ميکردم 
  • مثل پير مردا برای همه جوونا آرزوي خوشبختي ميکردم 
  • الغرض اينکه اين ماجرا منو آدم خوبي کرد و مهربون شدم 
  • حالا سوالم اينه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آيا خدا اين خوب شدن منو قبول ميکنه؟ 
  • گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم ميرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزيزه 
  • آرام آرام خدا حافظي کرد و تشکر، وقتی داشت ميرفت گفتم: راستي نگفتي چقدر وقت داري؟ 
  • گفت: معلوم نيست بين يک روز تا چند هزار روز!!! 
  • يه چرتکه انداختم ديدم منم تقريبا همين قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بيماريت چيه؟ 
  • گفت: بيمار نيستم!
    گفتم: پس چي؟ 
  •  
  • گفت: فهميدم مردنيم، رفتم دکتر گفتم: ميتونيد کاري کنيد که نميرم گفتن:نه گفتم: خارج چي؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجي 
  • مارفتني هستيم،مگه وقتش فرقي هم داره ؟
    باز خنديد و رفت، دل من رو هم با خودش برد! 

دوستان من هم رفتنی ام

 

مرا ببخشید از صمیم قلب...



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، فلسفه، ،


7 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

دوستت دارم ای خود زیبای خودم ....

 

 من خود را تایید می کنم .
آنچه اغلب چیزهای ناجور خود می پنداریم ، تنها نشانه فردیت ماست . این یکتایی و بی همتایی و ویژگی منحصر به فرد ماست .
طبیعت هرگز خود را تکرار نمی کند . از ابتدای خلقت تا کنون ، هنوز دو دانه برف یا دو قطره باران که عینا مانند یکدیگر باشند ، بر روی این سیاره مشاهده نشده است .هر گل مینا با گل مینای دیگر تفاوت دارد . اثر انگشتهای ما با یکدیگر تفاوت دارند و خود مانیز با یکدیگر تفاوت داریم .

مشیت این بوده که متفاوت باشیم . اگر بتوانیم این را بپذیریم دیگر رقابت و مقایسه پیش نمی آید.
سعی در شبیه دیگری بودن چرک روح است ، به این سیاره آمده ایم تا نشان دهیم که ما چه کسانی هستیم .
تا زمانی که شروع به آموختن این نکرده بودم که خود را آن گونه که در این لحظه هستم دوست بدارم ، حتی نمی دانستم کیستم .

 

هشیاری خود را به کار بگیرید .

 

اندیشه هایی را در سر بپرورانید که خوشحالتان می کنند .

 

دست به کارهایی بزنید که موجب شادمانی می شوند .

 

با کسانی باشید که حضورشان به شما احساسی نیکو می بخشد .

 

چیزهایی را بخورید که برای جسم شما مطبوع است .

 

با شتابی گام بردارید که در شما احساسی دلپذیر پدید می آورد .

از زندگیتان همین الان و با همین وضعیت لذت ببرید تا بسوی موفقیت گام بردارید .

 

خدا را بخاطر همه آنچه که هستید شکر کنید .......

 

فلورانس اسکاول شین




:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


7 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

راه

             هزاران راه 

  به خوشبختی منتهی می شود 

                    اگر یکی از آنها مسدود شد 

        راه دیگری را انتخاب کن...

 




2 / 3 / 1391
ن : ما دو نفر

درسي از يك استاد

میخواهی موشک هوا کنی؟


یکی از دانشجویان دکتر محمود حسابی به ایشان می گوید:

 - شما سه ترم است که مرا از این... درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم.

می خواهم در روستایمان معلم شوم.

دکتر جواب می‌دهد:

تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند ... 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


27 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

بهترين لحظات زندگي از نگاه چارلي چاپلين!!

* بعد از اینکه از مسافرت برگشتی ببینی هزار تا نامه داری.
* برای مسافرت به یک جای خوشگل بری.
* به رختخواب بری و به صدای بارش بارون گوش بدی.
* آخرین امتحانت رو پاس کنی.
* توی شلواری که تو سال گذشته ازش استفاده نمی کردی پول پیدا کنی.
* کسی که معمولا زیاد نمی بینیش ولی دلت میخواد ببینیش بهت تلفن کنه.
* برای خودت تو آینه شکلک در بیاری و بهش بخندی!!!
* تلفن نیمه شب داشته باشی که ساعت ها هم طول بکشه بی دلیل بخندی.
* بطور تصادفی بشنوی که یک نفر داره از شماتعریف میکنه.
* از خواب پاشی و ببینی که چند ساعت دیگه هم می تونی بخوابی!
* آهنگی رو گوش کنی که شخص خاصی رو به یاد شما میاره.
* وقتی "اونو" میبینی دلت هری بریزه پایین!!!
* لحظات خوبی رو با دوستانت سپری کنی.
* یکی رو داشته باشی که بدونی دوستت داره!!!
* یادت بیاد که دوستای احمقت چه کارهای احمقانه ای کردند و بخندی و بخندی و...باز هم بخندی!!!
* این ها بهترین لحظات زندگی هستن قدرشون رو بدونیم.
زندگی یک مشکل نیست که باید حلش کرد بلکه یک هدیه است که باید ازش لذت برد!!! 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


25 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

 

این سخنان ارزش یه با خوندن رو داره

در ادامه مطلب......



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


24 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

مترسك

از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!

جبران خلیل جبران 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


24 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

نامه ای از خدا

داستان در مورد نامه ای که برای امیلی آمد . زیباست . داستان در ادامه مطلب......



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


24 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

قیمت یک معجزه

داستان قشنگیست حتما بخونید. در ادامه مطلب........



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


22 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت.

عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد.

در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛

برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد

و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.

سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.

روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید.

او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش

برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.

عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟

همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان.

او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.

عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است.

***

"اول از حصار اندیشه پوسیده ای که سالها در آن زندانی بوده اید رها شوید.

خود را بیابید،آنگاه آماده پرواز به سوی اهداف بزرگ شوید." 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


22 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

به راستي..

بعضی‌‌ها

آنقدر فقیر هستند

       که تنها چیزی که دارند پول است 

 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


22 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

چند سخن زيبا

گرفتن آزادی از مردمی که نمی خواهند برده بمانند سخت است
اما دادن آزادی به مردمی که می خواهند برده بمانند سخت تر است... 

***

مشکل جهان این است، که نادان ها کاملاً به خود یقین دارند،
در حالی که دانایان، سرشار از شک و گمانند ...

***

وقتی که پرکاهی به چشمتان می رود ، آن را بیرون می آورید . وقتی عادتی بد وارد روح شما می شود ، می گویید : سال دیگر معالجه اش می کنیم .

***

درد من حصار برکه نیست!
 درد من زیستن با ماهیانی است که فکر دریا به ذهنشان خطور نکرده است
.



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


21 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

كوچك اما عجيب



بدانید که خدا مشغول مواظبت از شماست ... 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


13 / 2 / 1386
ن : ما دو نفر

براي آغاز يك زندگي شاد و سعادتمند لازم نيست كه در انتظار بنشينيم

 

همه ما خودمان را چنين متقاعد مي كنيم كه
 
زندگي بهتري خواهيم داشت اگر:
 
شغلمان را تغيير دهيم
 

مهاجرت كنيم
 
با افراد تازه اي آشنا شويم
 
ازدواج كنيم
 
 
فكر ميكنيم،‌ زندگي بهتر خواهد شد اگر:
 
ترفيع بگيريم
 
اقامت بگيريم
 

با افراد بيشتري آشنا شويم
 

بچه دار شويم 
 

و خسته مي شويم وقتي:
 

مي بينيم رييسمان نمي فهمد
 
 
زبان مشترك نداريم
 
همديگر را نمي فهميم
 
مي‌بينيم كودكانمان به توجه مداوم نيازمندند
 
بهتر است صبر كنيم ... 

 

 

 

 

 

با خود مي گوييم زندگي وقتي بهتر خواهد شد كه :

 

........در ادامه مطلب




:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ادبیات، اجتماعی، ،


13 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

افرادي كه به زندگي شما معني بخشيده‌اند، ارتباطي با

 
 
 
 
 فكر كنيد و سعي كنيد به سؤالات زير پاسخ دهيد:

 

 

 
1. پنج نفر از ثروتمندترين مردم جهان را نام ببريد..

 

 
 
2. برنده‌هاي پنج جام جهاني آخر را نام ببريد.
 

 
 
3. آخرين ده نفري كه جايزه نوبل را بردند چه كساني هستند؟
 

 
 
4. آخرين ده بازيگر برتر اسكار را نام ببريد.
 
 
 
 
 
 
 
 
نميتوانيد پاسخ دهيد؟ نسبتاً مشكل است، اينطور نيست؟

 
نگران نباشيد، هيچ كس اين اسامي را به خاطر نمي آورد.

 
 
روزهاي تشويق به پايان مي رسد! نشان هاي افتخار خاك
 

 
 
مي گيرند! برندگان به زودي فراموش ميشوند!

 

 

 

اكنون به اين سؤالها پاسخ دهيد:.....در ادامه مطلب




:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


12 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

سرخ پوست ها

مردان قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟»
رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «براي
احتياط برید هیزم تهیه کنید»
بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»
پاسخ: «اینطور به نظر میاد»،
پس رییس به مردان قبیله دستور میده که بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه
مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون
رو تایید می کنید؟»
پاسخ: «صد در صد»،
رییس به همه افراد قبیله دستور میده که تمام توانشون رو برای جمع آوری
هیزم بیشتر صرف کنند.
بعد دوباره به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «آقا شما مطمئنید که امسال
زمستان سردی در پیشه؟»
پاسخ: بگذار اینطوری بگم؛ سردترین زمستان در تاریخ معاصر!!!
رییس: «از کجا می دونید؟»
پاسخ: «چون سرخ پوست ها دیوانه وار دارن هیزم جمع می کنن!!

خیلی وقتها ما خودمان مسبب وقایع اطرافمان هستیم



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


6 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

درسی ارزشمند از زندگی پروفسور حسابی

 

«پروفسور حسابی» چند نظریه‌ی مهم در علم فیزیک داشتند که مهم‌ترین و آخرین آن‌‌ها، نظریه‌ی «بی‌نهایت بودن ذرات» بود.

او در این ارتباط، با چندین دانشمند اروپایی مکاتبه و ملاقات می‌کند و همه‌ی آنان توصیه می‌کنند که بهتر است ‌به‌طور مستقیم با دفتر «پروفسور ‌انیشتین» تماس بگیرد بنابراین «پروفسور حسابی» نامه‌ای همراه با محاسبات مربوطه را برای دفتر ایشان در دانشگاه «پرینستون» می‌‌فرستد. بعد از مدتی، او به این دانشگاه دعوت می‌شود و وقت ملاقاتی با دستیار «‌انیشتین‌» برایش‌ مشخص می‌شود. پس از ملاقات با «پروفسور ‌شتراووس»، به ایشان گفته می‌شود که برای شما وقت ملاقاتی با پروفسور «‌انیشتین» تعیین می‌شود که نظریه‌ی خود را به‌صورت حضوری با ایشان مطرح کنید.
 
 پروفسور «حسابی» این ملاقات را چنین توصیف می‌کند:


:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


6 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

راز زندگی کجاست؟

راز زندگی
 
در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید   
 
فرشتگان مغرب را به بارگاه
 
خود فراخواند
 
و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی
 
 
پیشنهاد بدهند
 
یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن
 
فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده
 
سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده
 
 
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم
 
 
فقط تعداد بسیار کمی از بندگانم میتوانند آن را بیابند
 
 
در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س
 
 
همه بندگانم باشد
 
 
فرشتگان مدتی فکر کردند اما هیچ کدام نمی دانستند کجا
 
 
یکی از انها گفت خدایا
 
 
تو دانایی و داناتر از تو نیست خدایا تو خود جواب
 
 
ما را بده زیرا تو دانای
 
حکیمی خدا فرمود ای فرشتگان من راز زندگی را
 
 
در قلب انسانها قرار میدهم
 

زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن

 

آن باید به قلب خود و

درونش بنگرد.



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


5 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

نگاه درست به زندگی

مرد را به عقلش نه به ثروتش
               زن را به وفایش نه به جمالش
                            دوست را به محبتش نه به ادعایش
                                            عاشق را به صبرش نه به ادعایش
مال را به برکتش نه به مقدارش
              خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
                             اتومبیل را به کارآئیش نه به مدلش
                                            غذا را به کیفیتش نه به کمیتش
درس را به استادش نه به سختیش
            دانشمند را به عملش نه به مدرکش
                            مدیر را به عملکردش نه به جایگاهش
                                    نویسنده را به باورهایش نه به تعداد کتابهایش
شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش
                           دل را به پاکیش نه به صاحبش
                                    سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش

 

اینجوری بهتر شد.. اینه رسم زندگی !!!

شخص را به انسانیتش نه به ظاهرش!!

کاش روزی برسه که همه آدما با این نگرش به هم نگاه کنن..

من به آینده امیدوارم درپس این نگارگری های مزمن..



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


5 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

حساب کن ببین چقدر نگرانی؟؟؟

فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه سالمی  یا  مریضی.
اگر سالم هستی، دیگه چیزی نمونده كه نگرانش باشی؛
اما اگه مریضی، فقط دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه دست آخر خوب می شی  یا  می میری.
اگه خوب شدی كه دیگه چیزی برای نگرانی باقی نمی مونه؛
اما اگه بمیری، دو چیز وجود داره كه نگرانش باشی: اینكه به بهشت بری  یا  به جهنم.
اگر به بهشت بری، چیزی برای نگرانی وجود نداره؛
ولی اگه به جهنم بری، اون قدر مشغول احوالپرسی با دوستان قدیمی می شی كه وقتی برای نگرانی نداری!
پس در واقع هیچ وقت هیچ چیز برای نگرانی وجود نداره!!
مگه نه؟؟؟



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


5 / 2 / 1391
ن : ما دو نفر

بیسکوییت سوخته

« کلید دستیابی به شادی تان را

در جیب کسی دیگر نگذارید،

آن را پیش خودتان نگهدارید.»


من یک بیسکوییت سوخته میل دارم .. شما چطور؟؟؟



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


30 / 1 / 1391
ن : ما دو نفر

رویای پرواز

روزي سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد.

شخصي نشست و ساعت ها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ كوچك پيله را تماشا كرد.

آن گاه تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر مي رسيدكه خسته شده،و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد.

آن شخص مصمم شد به پروانه كمك كندو با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد كرد.پروانه به راحتي از پيله خارج شد،اما جثه اش ضعيف و بال هايش چروكيده بودند.
آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد .او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحكم شودو از جثه ي او محافظت كند.اما چنين نشد!
در واقع پروانه ناچار شد همه ي عمر را روي زمين بخزدو هر گز نتوانست با بال هايش پرواز كند.
آن شخص مهربان نفهميد كه محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريزآن را خدا براي پروانه قرار داده بود،تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شودو پس از خروج از پيله به او امكان پرواز دهد.

 

گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم.
اگر خداوند مقرر مي كردبدون هيچ مشكلي زندگي كنيم،فلج مي شديم ،به اندازه ي كافي قوي نمي شديم و هرگز نمي توانستيم پرواز كنيم.

من نيرو خواستم و خداوند مشكلاتي سر راهم قرار داد، تا قوي شوم.

من دانش خواستم و خداوند مسايلي براي حل كردن به من داد.

من سعادت و ترقي خواستم و خداوند به منقدرت تفكر و زور بازو داد تا كار كنم.

من شهامت خواستم و خداوند موانعي سر راهم قرار داد،تا آنها را از ميان بردارم.

من انگيزه خواستم و خداوند كساني را به من نشان داد كه نيازمند كمك بودند.

من محبت خواستم و خداوند به من فرصت داد تا به ديگران محبت كنم.

«من به آنچه خواستم نرسيدم...اما آنچه به آن نياز داشتم ،به من داده شد.»
نترس با مشكلات مبارزه كن و بدان كه مي تواني بر آنها غلبه كني.



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


28 / 1 / 1386
ن : ما دو نفر

درد دل من

دوستان عزیزم بیاید جور دیگر به زندگی و دنیا نگاه کنیم. بیایم یکم نگرشمون رو نسبت به پیرامونمون عوض کنیم. یکم از این همه دغدغه و هیاهویی ک توش گیر کردیم و جز دروغ و کلک و پول در آوردن، مقام کسب کردن و جلب توجه کردن و مسخره کردن و ضایع کردن و ...... هیچ چیز دیگه ای نمیبینیم اندکی فاصله بگیریم.

از بیرون به خودمون نگاه کنیم. ببینیم واقعا زندگی هممون شده همین کارها. این اسمش زندگیه ؟ شدیم عین رباط، همه کارامون از قبل بهمون فرمان داده شده. انگار برناممونو اینطور ریختن که تازه اگه خیلی مفید باشی، صبح میری سر کار شب خسته و کوفته بر گشتی خونه. بدشم که اینه تا لنگ ظهر که خوابیم بعدشم که میریم بیرون و هزار تا کارای تکراری دیگه. تورو خدا به من راستشو بگو الان جایگاه تفکر کجاست؟ مگه هممون نمیگیم که فرق بین حیوان و انسان اینه که انسان فکر و اختیار داره. اصلا جایگاه زندگی کردن اینجا کجاست؟

تو از زندگی کردن چه تفسیری داری ؟ تفسیر من که اینه: پیشرفت ،آرامش ، جذب دلهای بیشتر ، عشق ورزیدن به همه حتی کسایی که نمیشناسیم اما به عنوان انسان دوسشون داری و از همه مهمتر انسانی بشیم که بتونه غیر ممکن رو ممکن کنه.

حالا به نظرت اگه تا لنگ ظهر بخوابی اینا ممکن میشه؟ یا نه اصلا اگه همش به فکر کارو مشغله و دغدغه هامون باشیم فرصتی واسه این چیزا میونه ؟

حرف تو چیه نظرتو بگو ؟



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


27 / 1 / 1391
ن : ما دو نفر

یکی از بستگان خدا

 شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف  جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد،
 صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.

در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد. 

خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا
 بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه.
 چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
   - آهای، آقا پسر!

پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
 - شما خدا هستید؟
 - نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
 - آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!

 



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،


27 / 1 / 1391
ن : ما دو نفر

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود

 روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید .

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.

او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون  اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه  شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان  تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه  نوشته است؟

روزنامه نگار  جواب داد:

چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!

وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید
 خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است. 
  حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل،فکر،هوش و روحتان مایه بگذارید
 این رمز موفقیت است
 لبخند بزنید  ...

                          



:: موضوعات مرتبط: روانشناسی، ،



تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سیب سبز زندگی و آدرس sibezendegi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در وبلاگ ما قرار میگیرد.